ماهانماهان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ماهان عشق مامان و بابا

زردي و بيمارستان

پسرم،عزيزم ازفردايي كه مرخص شديم و اومديم خونه ماماني و بابايي شروع كردي به گريه كردن و تا صبح گريه كردي ،منو ماماني ترسيده بوديم وقتي صبح برديمت بيمارستاني كه بدنيا اومده بودي و دكترت معاينت كرد گفت كوليك يا همون دلدرد داري اي بابا عزيزم آخه چرا كوچولوي معصوم من بايددرد بكشه خوب حكمت خداست بازم خداراشكر چيز مهمي نيست بعدم دكتر گفت زردي داري كه بايد هرروز چك بشه اگر رفت بالا بايد بستري بشي اي بابا خيلي ناراحت شدم و بعد ازچند روز رفت وآمد زردي شما شد١٥/٧كه خيلي بالا بود و شمارو بيمارستان خوابوندن نميدوني چي كشيديم اينقدر خسته ميشديم كه نوبتي من و ماماني ميخوابيديم بابايي و عمو رسول هم بهمون سر ميزدن ديگه بماند كه چقدر ازت خون گرفتن و من پا به ...
25 بهمن 1392

وقتي فهميدم داري مياي

عزيز دلم،قند عسلم وقتي فهميدم يه موجود كوچولو تو دل مامانيه داشتم از خوشحالي غش ميكردم بعدش بابايي به همه زنگ زد و خبر داد بقيه باورشون نميشد كه دارن مادريزرگ و پدربزرگ،خاله و عمو ميشن آخه شما اولين كوچولويي هستي كه تو خانواده من وباباييت ميايي. ولي طولي نكشيد كه حال ماماني بد شد و ويارهاش شروع شد خيلي بد بود ولي بخاطر شما و به عشق تو تحملشون كردم اينقدر حالم بد بود كه ماماني اومد هرات و بردمون تهران پيش خودشون راستي اينم بگم كه بخاطر كار بابا قاسم و طرحش بايد چندسالي هرات كه يكي از شهريتانهاي يزده باشيم خلاصه كه يك ماهي تهران مونديم و چند روز مونده به عيد اومديم يزد ولي هنوز حالم سرجاش نبود. عيد هم بخوبي و خوشي تموم شد البته متفاوت از ...
25 بهمن 1392

جنسيت

سلام عزيزكم هنوز نميدونستيم شما دختري ياپسر بابا قاسم ميگفت براش فرقي نميكنه ولي دلم تو دل نبود بدونم دخملي يا پسمل. هيچوقت يادم نميره پنجم ارديبهشت بود كه يزد رفتم دكتر كرباسي واي كه چه تالاپو تولوپي ميكرد قلبم وقتي دكتر گفت پسري باورم نميشد آخه فكر ميكردم يه حامي ديگه هم تو زندگيم اومده و تو وجود من رشد ميكنه عاشقتم عاشقتم عاشقتم. بابات يه سبدگل برام خريد و اسمتو بعد از يه عالمه گشتن و چك و چونه زدن بابا ماهان گذاشت ماهان عشق مامان و بابا.
22 بهمن 1392

اولین فرصت مامان

عشق من اولين باره كه تونستم همچين عكسي ازت بگيرم وقتي از حمام اومدي بيرون سريع به بابايي گفتم پتو رو پهن كردن و از شما كولوچه خودم عكس گرفتم. ...
20 بهمن 1392

ماهان و اولین مسافرت

سلام گلك مامان الهي فداي شما بشم كه هنوز دلدردي و مسافرت بهت خوش نگذشت انقدرگريه كردي كه همه دستپاچه شده بودن بعد از يه ساعت گريه غش كردي از فرط خستگي ميخوامت ماهان ميخوامت.   . عزيزكم چون باباجون خيلي اصرار كرده بودن بريم انار(باغهاي پسته باباجون)خيلي ناراحت بودن كه گريه كردي رفتن يه گهواره از امام جمعه انار گرفتن تازه اونم نصف شب تا شما راحت تر بخوابين.ببين عزيز دلم چكار كردي ولي ميدوني كه از دوست داشتن زياديه ....
20 بهمن 1392